a.b.c.d.e.f.g.h.i.j...

g.h.m.k.w.n.f.u.a.b...

a.b.c.d.e.f.g.h.i.j...

g.h.m.k.w.n.f.u.a.b...

وقتی دیگران فهمیدند!

یک صندلی  ، یک آینه آویزون به دیوار روبرو به اندازه ی دهنت (نه بیشتر) با یک دروغ...دروغی که هم بقیه می دونن دروغ هم به تو نشونش دادن ،به تو اون پارچه ای که روش کشیدی نشون دادن حالا مجبوری باورش کنی ، یعنی بخوریش ، هر چیزی رو نمی شه خورد اما همه چیز می تونه باور تو باشه.

چه جوری خورده شدن بعضی از این باور ها تو بعضی شرایط به کارهایی که انجام دادی و گفتی سخت امیدوارت می کنه.

شروع می کنی.می جوی،می مکی،لیس می زنی اما اینقدر بزرگ که نمی تونی قورتش بدی.

قورتش می دی،نفست بند اومده .بلند می شی می چرخی از احساس خفگی و کلافگی ای که داری آینه رو می شکنی.یه نفس عمیق،یه حس خوب،یه لبخند،خوشحالی که لا اقل هیچ چیزی نیست دیگر به آن بزرگی که بگیرد جای تو را،جای نفس هایت،حرف هایت ،دست هایت و پاهایت را بگیرد

می خواهی لبخندت را در آینه ببینی اما...


پ.ن ۱:می خواستم شخصیت رو به خاطر خفی بکشم...

پ.ن ۲:حالا اگر می مرد چی می شد!!؟؟

پ.ن۳:خوب من الان از خفگی می میرم :(

پ.ن ۴:اصلا بر اثر غصه ی ندیدن لبخندش مرد!!!

آخییییییشششششششششش!


بعدا نوشت:تبلیغات تایید نمییییییییییییییییییییییی کنممممممممممممممم!!!